جاي سيب، شعر مي چيد...

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

مدتها بود كه پيرمرد مي ديد،درختان باغ خشك شده اند ،به جز يكي ، پيردرخت سيب سرخي كه هنوز بر روي ساقه ي خشك و پوسيده اش ،طرحي از شاخه هاي جوان نقاشي كرده بود،آن هم پر از سيب هاي چاق و آبدار.
دستي بر صورت چرو كيده اش كشيد،غريزه اش به او مي گفت ،خيلي زمان از دست داده است.
با شتاب ته مانده ي نيرويش را جمع كردوبه كنار طاقچه رفت،مخمل روي قاب عكس را كنار زد ،به همسرش وقت به خير گفت وبعد از معاشقه اي كوتاه دوباره پارچه را روي قاب انداخت.
از گوشه ي اتاق ،سبد حصير ي نسبتا بزرگي را برداشت و با پوشيدن گالشهاي پاره اش قدم زنان به وسط باغ رفت.
درخت سيب شاخه هايش را به سمت او دراز كرده بود،پيرمرد با وسواس كودكانه اي ،سيب هاي رسيده را جدا مي كرد و در سبد مي گذاشت.
سبد كه از سرخي سيب ها لبريز شد،خورشيد وسط آسمان بود،پيرمرد دانه هاي درشت عرق را از پيشاني اش پاك كرد ،همانجا پاي درخت دراز كشيد و دل به چرت بعد از كار داد.
هنگام غروب ،غرش موتور يك چهار چرخه ي دوده زده در كوچه هاي روستاي متروك پيچيد.
زن ميانسال رو به شوهرش كرد و گفت :من پياده نمي شوم خودت برو و بياورش.
مرد مي دانست اصرار فايده اي ندارد ،از ماشين پياده شدو به داخل باغ رفت.
زن مدتي با رژلب جديدش بازي كرد ،اما فرياد شوهرش او را ناچار به ترك جايگاه گرم ونرم خود كرد.
زن به سختي خودش را به كنار شوهرش رساند ،حتي پالتوي گرانقيمتش هم نزديك بود پاره شود.
مرد ،پاي درخت خشكيده زانو زده ، جسم نحيف پيرمرد را در آغوش گرفته بود.
_ميبيني زن بي پدر شدم.
زن حوصله ي اين اشك و آههاي بيهوده را نداشت ،تنها زير لب پرسيد:در اين سياهه ي زمستان و در دل اين همه برف و يخ وگل، پيرمرد ديوانه با سبدي خالي،اينجا چه مي كرده،اصلا به من چه؟
وتنها درخت سيب پير شاهد بود ،لذت چیده شدن عاشقانه ترين بيت هاي شعرزندگي پیرمرد را.....

اميرهاشمي طباطبايي-بهار 92


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:,ساعت11:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |